اول طرحشو توی روستا بسته بودم.احسان صبح آماده بود با مهدی مقصودی و احسان راهی روستای رستم آباد شدیم و قرار شد علی محمدی و آقای کریمی و مهدی لارویی به ما ملحق شوند
یک دیوار خشتی نزدیک یک باغ را پیدا کردم که دیدم لوکشین خوبی است برای کار ما و رفت و آمد زیادی ندارد
وسطای کار بود پیرمردی آمد و گفت چیکار می کنید. بهش توضیح دادم. وقتی داشتم چی پی او وی احسان را می گرفتم و روی زمین دراز کشیده و کاپشن روی سرم بود! صدای موتوری را شنیدم...دیدم نمیره..پیرمرد با لحنی برکشت گفت شما بیکارید! البته این نظر خیلی هاست چون به نظزم درک درستی از وحودشان در این دنیا را ندارند.
پس از تدوین این فیلم اکران اینترنتی می شود...
منتظر نظرات شما هستیم....
نوشته شده توسط : آماتور
لیست کل یادداشت های این وبلاگ